دخیا بیان بالا

خدایی اومدی لایک کن

دخیا بیان بالا

خدایی اومدی لایک کن

مشخصات بلاگ

خیلی خفنه راجب هر چیزی بخوای بیاین بپرسین جواب میدم

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۸ خرداد ۹۵، ۱۵:۰۲ - AAAAA AAAAA
    ههه
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵، ۱۲:۰۵ - Afshin ☼_☼
    اوه
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۵، ۱۸:۵۸ - hadis reza
    هه
نویسندگان

۱۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است




به سلامتی تمام دردهایم.....که هیچوقت تنهام نمیذارن

 

به سلامتی زانوهایم که این روزها خیلی بغلشون میکنم...

 

به سلامتی اشک هایم که اینروزها جای باران برایم میبارند...

 

به سلامتی معده ام که روزی یه مشت قرص هضم میکنه...

 

به سلامتی خودم که هرکی از راه می رسه زخمی میزنه ....

 

منم اصلا به روش نمیارم... 


دلتنگی....

دلتنگی چه حس بدی است...

تنهایی چه حس بدی است

کاش...

پاره ای ابر میشدم

دلم مهربانی می بارید

کاش نگاهم شرار نور میشد

اشتی میدادش

و

که دوست داشتن چه کلام کاملی است

و

من...

چقدر دلم تنگ دوست داشتن است!


لحظه هایی هستند که هستیم...


چه تنها،چه در جمع...اما خودمان نیستیم...

 


انگار روحمان می رود، همان جا که می خواهد...


بیصدا!!! بی هیاهو!!!همان لحظه هایی که...


راننده آژانس می گوید: رسیدین!!!


فروشنده می گوید: باقی پول را نمی خواهی؟؟!!


راننده تاکسی می گوید: صدای بوق را نمی شنوی؟؟!!


و مادر صدا می کند: حواست کجاست؟؟!!


ساعت هایی که...شنیدیم و نفهمیدیم...خواندیم و نفهمیدیم...دیدیم و نفهمیدیم...


و تلویزیون خاموش شد....آهنگ بار دهم تکرار شد!


هوا روشن شد....چای سرد شد....در یخچال باز ماند...


و در خانه را قفل نکردیم!!!و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه!!!!و کی عوض شدیم!


و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم...


و موهای سرمان سفید شد...


و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟؟!!


و کی دیگر برای همیشه فراموش کردیم ؟؟!!



گاهی سکوت تسلیم فریاد ، گاهی اشک همصدا با سکوت


گاهی باید رفت بی دلیل ، لحظه ای می آید که پر از غمی


اسیری در قفسی که اسیر است در قفس زندگی


گاهی باید فراموش کرد، به یاد آن فراموشی یادها را در دل خاموش کرد


و ما رفتیم و از این رفتنها خاطره ای نماند، هر چه بود در لحظه خودش خوش بود


و اینجاست که گذشته ها خاک میخورند ، گاهی گذشته ها دل را از هر چه غم است پاک میکنند


و من خاک خوردم و بعد از سالها پر از غمم ، با اینکه گذشته ها رفت ، خودم هم در حال رفتنم


و من میروم و کسی دیگر می آید که مرا یاد نمیکند ، مثل من خودش را از تاریکی ها رها نمیکند


در خاموشیها نشستی و شمع وجودت روشن بود ، حق با تو بود که شمع هم دلیل خاموشی بود


و آن شمع سوخت و همه چیز تمام شد ، این گذشته ی خاک خورده ی من بود که تباه شد…
.
.
.
.

 

 

همه تو را آزار میدهند.........

و تو در این روزها به هیچ قانع شده ای.........

انگار حقی از این زندگی نداری...........

چطور میتوان با آدم هایی زندگی کرد که دنیای پست و حقیرشان هر روز تو را کوچک تر میکند؟

چطو طاقت میاوری.......؟

و این روزها دیگر خندیدن هم یادت رفته........

و گریه کردن............

انگار مجبوری به زندگی............

کاش رها میشدم از ادم های کوچک دوروبرم از انها که در جاهلیت مانده اند........

من اسیری میکشم این روزها.........

اسیری............

قبل ها عاشق بودم اما ازاد...........

این روزها کسی مرا در بند کرده است........

کسی که آرزیو رها شدن دارم